کاروان

رقص زیر باران ( داستان کوتاه )

بازش کردم تا تماشا کنم !  شب بود . باران

شدیدی میبارید . در پیاده روی خیابانی آرام

  مردی زیر باران برایم می رقصید . هیچ جنبنده

ای نبود . تنها چیزی که می چرخید و می

چرخید پاهای مرد در رقصی موزون با نوای باران

بود و سوتی که با دهانش می زد . چتری هم به

دستش بود که هر از گاهی به روی سرش میبرد

یا با حرکاتی ماهرانه آن را هم نوا با صدای

سوتش چون گلی زیر بغلش جامیداد و مثل

فرفره ای می چرخاند ........ می رقصید و می

رقصید و پنجره های خانه ها در تیره گی شب

چون طلا می درخشیدند و در لای خطوط باران

چشمک می زدند .  عجیب بود . هیچکس از

پنجره سرک نمی کشید و فضولی نمی کرد .

  مرد با تمام رقصی که میکرد نگاهش تنها به

یک جا ثابت بود : پنجره ای در طبقه دوم

ساختمانی ! پشت آن زنی بود که برای  او  و

من آواز می خواند .

 

رقص راک اندرول مرد با آن حرکات ریتمیک پاها و

اداهای عجیب و غریب متهورانه مرا به یاد 

الویس پریسلی انداخت . گفتم : چه امنیتی !!

مردی رقصان در خیابان و زنی آواز خوان در پشت

پنجره  .  صدای زن درهمه جا پیچیده بود اما

کسی  کنجکاوی  نمیکرد ! غرق تماشا بودم که

پسرم آمد و گفت : مامان میشه صدایش را قطع

کنی ؟ من فردا امتحان دارم . صدا را برخلاف

میلم قطع نمودم . بدون آن آهنگ و صدا  مرد در

وسط خیابان و زیر باران انگار دیوانه ای بود که با

خودش می جنگید و می لنگید ! پلیسی

خشمگین از راه رسید . چپ چپ نگاه کرد و

چترش را  گرفت . مرد بساط حرکات خود را آرام

آرام  جمع کرد و با ظاهری  بی تفاوت نگاهی به

آسمان انداخت .  پلیس  در حالیکه چتر را بالای

سرش گرفته بود با چابکی یک بالرین و با اشاره

زن به سوی خانه او سرید و نگاه مبهوت مرد در

وسط خیابان روی نگاه من ثابت ماند . دلم براش

سوخت و از پلیس و زن بدم آمد .  تلویزیون را

بستم و از پنجره به بارانی که هر لحظه صدایش

اوج می گرفت نگاه کردم . کسی من را نمی

دید . تمام کسانی که در پیاده رو مقابل دیدگانم

قرار داشتند چتری بالای سرشان بود که تا

گودی آن فرو رفته بودند و تنها چیزی که می

دیدند زمین گل آلود و خشتی بود . شلوار و چادر

آنها تا زانو خیس بود . صدای شرشر باران در

بوق اتومبیل ها و هیاهوی مردم گم شده بود

....... پنجره را بستم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱۱/٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir